[wpdreams_ajaxsearchlite]
جایی خوانده یا شنیده بودم که رؤیاهای کودکانۀ انسان‌ها بسیار مهم است و شاید نیمی از شخصیت «آدم‌بزرگ‌ها» در رؤیاهای کودکی‌شان نهفته است. از کودکی، همیشه چهار یا پنج آرزو داشتم؛ یکی از آن‌ها این بود که کتاب بنویسم وشعر بگویم. بعدها حتی به این هم فکر می‌کردم که مثلاً دربارۀ فلسفه و قوانین طبیعت کتاب بنویسم؛ حس بسیار قشنگی  بود! همیشه دوست داشتم کتابی برای امام علی (ع) یا حتی داستانی بنویسم.
پدرم کتاب‌خوان بود و من افتخار می‌کنم که در محیطی که نسبتاً اهل فرهنگ و کتاب بود، رشد یافتم. ایشان دوستی داشت به نام آقا جلال؛ صاحب یکی از انتشارات‌های معروف تهران بود. هروقت پیش آقا جلال می‌رفتیم، با هم شوخی می‌کردند، یاد ایام شباب می‌افتادند و از خاطراتشان می‌گفتند. بابا می‌گفت که ایشان قبلاً پیش آقای جعفریِ «امیرکبیر» کار می‌کرده‌است. نُه یا ده‌ساله بودم که یک بار به فروشگاهشان رفتم. دید یکی از کتاب‌های جدیدشان را نگاه می‌کنم. پرسید: «می‌تونی بخونی؟ دوست داری؟» کتاب شادروان نادر ابراهیمی بود.
بیشتروبیشتر عاشق کتاب و کتاب‌فروشی می‌شدم. از بهترین تفریح‌هایم با پدرم، خدابیامرز، «انقلاب‌»گردی، رفتن پیش آقا جلال و بحث‌های سیاسی و تاریخی‌شان بود. وقتی تعریف می‌کرد که مثلاً فلان نویسندۀ مشهور پیشم بود…، می‌دیدم بابا به وجد می‌آمد و تحسین می‌کرد. من هم خودم را جای آقا جلال می‌گذاشتم و می‌گفتم: «کتاب‌فروشا چقدر معروف می‌شن!!!»
بعدها با یکی از انسان‌های نازنین آشنا شدم که دوست بابا بود، آقای علی‌رضا حیدری. هروقت می‌دیدمش، گپ می‌زدیم و ایشان هم چند کتاب به من هدیه می‌داد. بابا با ایشان کار می‌کرد و کتاب‌هایی هم از نشرشان داشت، اما برای من دشوار بود، مثل نام نشرشان. بعداً که اسم «خوارزمی» را در مدرسه خواندم، دیگر اسم نشرشان در ذهنم حک شد.
ایام دبیرستان ودیپلم بود که بنابرخواست مادر و پدر رفتم آلمان، مهد فلسفه وجامعه‌شناسی. بعد از توبینگن رفتم هایدلبرگ، مرکز اصلی نشرهای معتبر و بزرگی چون اشپرینگر و اشپکتروم. هر روز که با دوچرخه عازم دانشگاه می‌شدم و از جنگل‌ها وبیشه‌زارهای زیبا وسحرانگیز می‌گذشتم، یکی از آرزوهایم تأسیس یک نشر بود. مدام فکر می‌کردم و گاهی ناامیدانه می‌گفتم: «نه پسر! مگه می‌شه؟! مگه می‌تونی؟!» با خودم کلنجار می‌رفتم و منفی‌بافی کردم. بعد به خودم تشر ‌می‌زدم که مگر نمی‌گویند: «خواستن توانستن است»؟!‌
نمی‌دانم چه‌طور به اسم «پگاه» رسیده بودم. شاید به‌خاطر فضای الهام‌بخش هایدلبرگ بود، مخصوصاً وقتی از جلوی دفتر نشر اشپرینگر، نزدیک اشویم‌بادکلوب عبور می‌کردم. در دانشگاه، برای خودم طرح‌واره‌های نشر را می‌کشیدم و خیال‌بافی می‌کردم. هر روز صبح که سوار دوچرخه می‌شدم و پگاه آفتاب را می‌دیدم، با خودم می‌گفتم که حتماً باید اسم نشرم «پگاه» باشد، اسمی که خیلی دوستش داشتم؛ هم پارسی بود و هم نمایان‌گر پرتوی از آگاهی.
اما گذشت ایام ونشد آمال ما انجام! کارهای ما نافرجام و ایام هم که همیشه مرا نبود به‌کام!
از دست دادن پدر اندوهناک بود و بعد از آن، دخترکم، اندوهناک‌تر. این گذشت و باز شوق و شوری چندان، مرا گرفت سراپا جان. به لطف خدا، پروانۀ نشر مهیا شد، ولی صد افسوس که مادرم هم دیگر در کنارم نبود.
آری، فکر می‌کردم اسم نشرم پگاه می‌شود، اما نشد، زیرا خوش‌سلیقگان بودند از دوستان، که آن را ازقبل انتخاب کرده بودند. در تحیر و تحسر بودم که نامی که با آن زیسته بودم از دستم رفت که همسر عزیزم به کمک آمد و شد نه‌تنها همسر و هم‌یار، بلکه هم‌فکر و همکار. و رسیدیم به «نَم»، همچون ژاله‌ای در پگاه، نَمی در عشقِ پیوستن به یَم.
و دوستان بهتر از جان و گران‌تر از دُرهای گران گشتند مرا نه همراه و «امین»، بلکه هادی و «مهدی» و شدند استوانه‌های این نشرِ پُر از داستان‌های زندگی.
ان‌شاءالله به لطف خدا و یاری شما، در غم‌ها و بزم‌ها، چون قطره‌ای از دریا، درکنار شما خواهیم بود.
                                                                                                                                                                                                     مهدی غروی اصفهانی
                                                                                                                                                                                                         ۶ دی‌ماه ۱۴۰۱